انعکاس
انعکاس

انعکاس

و اما تو ای رسول خوبی‌ها...


Zoom in (real dimensions: 435 x 577)

سلام

آن وقت که تو بودی و ما هنوز... آن وقت که تنهای تنها از سینه‌ی انسان‌ها زنگار زدودی و معلم خوبی‌ها شدی و اخلاق اخلاق اخلاق... در همان ابتدای ظهورت سازمان مللی بنا نهادی در مسجدالحرام. بنایش عدالت بود و ایمان و تقوا تقوا تقوا... در کنار هر رنگی و هر نژادی مدینه‌ی فاضله‌ای ترسیم کردی که کوچکترین ثمره‌اش منسوخ شدن اشرافیت، برده‌داری و نژادپرستی بود، و احیای منزلت زن. این تو بودی که رهبر بزرگترین انقلاب معنوی تاریخ شدی. انقلابی که هنوز ادامه دارد، چه نشانی برای جاوید بودن این انقلاب بالاتر از این که پس از ۱۴ قرن تو را آماج توهین‌های خود کنند!؟ چون تنها تو هستی که ۱۴ قرن است پنجه در پنجه‌ی آنها داری و از حقوق انسان و انسانیت کوتاه نیامدی. و نخواهی آمد. به آن کودکان بی‌ادب قرن 21 بگویید محمد نقطه ضعف مسلمانان نیست. بلکه نقطه قوت ما و قوت قلب مسلمانان و مستضعفان است. مسلمانی که در دل سختی‌ها بار آمده. مسلمانی که از یک طرف مخالفین تا خرخره مجهز از قبیل یهودیان و مسیحیان افراطی و بودایی و بهایی و امپریالیسم جهانی و از طرفی دیگر حکام و منافقین داخلی از قبیل وهابیت و القاعده و طالبان [که باز هم از قسم اول خط و نشان میگیرند] را در مقابل خویش دارند. مسلمان که تاوان عشق به تو را میدهد...

و اما تو ای رسول خوبی‌ها. تویی که هم راهی و هم راهنما. هم خطی و هم خط‌شکن. آری این تو بودی که فرمان دادی همه‌ی بتها شکسته شوند. و تاوان این بت‌شکنی را هم می‌دهیم. خوب به یاد داریم وقتی که تنها از کوه حرا پایین آمدی. همان زمان که دینت از چهار دیوار خانه‌ات خارج نشده بود. تو مامور شده بودی که عظیم‌ترین موهبت الهی را به بشر منتقل کنی. از همان ابتدا فحاشی‌های مشرکین آغاز شد. و تو... چقد تو مهربانی و صبور... آقای من... ای سید و ای مولای من... با افتخار به تو عرضه می‌کنیم در اندک زمانی پس از تو دین و ایمانت چهار گوشه‌ی جهان را فراگرفت. اکنون پس از ۱۴ قرن هیچ دین و آئینی نیست که که در مقابل آئین تو قد علم کند. هیچ نقطه متمدنی نیست مگر آنکه اسلام در آنجا نفوذ کرده است. اکنون در عصر بمبهای بزرگ هسته و شیمیایی مسلمانان با چند قباله روسری پایه‌های اروپا را به لرزه در می‌آورند. حکومت‌های دست‌نشانده را یکی یکی ساقط می‌کنند. حالا دیگر نام تو محبوب‌ترین نام در اروپاست. اینها را گفتم که بگویم که داد مشرکین را درآوردیم که به قرآن‌سوزی و فحاشی روی آورده‌اند. آنها از تو میترسند. از دین و ایمان تو میترسند که توهین می‌کنند. و در آخر برنارد شاو نویسنده و هنرمند مطرح اروپایی شوخی نمی‌کند که می‌گوید:

چنین پیش‌بینی می‌کنم و از هم‌اکنون آثار آن پدیدار شده است که ایمان محمد مورد قبول اروپای فردا خواهد بود. و به عقیده‌ی من اگر مردی چون او صاحب اختیار دنیای جدید شود طوری در حل مسائل و مشکلات دنیا توفیق خواهد یافت که صلح و سعادت آرزوی بشر تأمین خواهد شد....


ذکر حضرت رسول از زبان حافظ:


ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من آری

قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد


ذکر حضرت رسول از زبان مولانا:

بود در انجیل نام مصطفی

آن سر پیغامبران بحر صفا

بود ذکر حلیه‌ها و شکل او

بود ذکر غزو و صوم و اکل او

طایفهٔ نصرانیان بهر ثواب

چون رسیدندی بدان نام و خطاب

بوسه دادندی بر آن نام شریف

رو نهادندی بر آن وصف لطیف

اندرین فتنه که گفتیم آن گروه

ایمن از فتنه بدند و از شکوه

ایمن از شر امیران و وزیر

در پناه نام احمد مستجیر

نسل ایشان نیز هم بسیار شد

نور احمد ناصر آمد یار شد

وان گروه دیگر از نصرانیان

نام احمد داشتندی مستهان

مستهان و خوار گشتند از فتن

از وزیر شوم‌رای شوم‌فن

هم مخبط دینشان و حکمشان

از پی طومارهای کژ بیان

نام احمد این چنین یاری کند

تا که نورش چون نگهداری کند

نام احمد چون حصاری شد حصین

تا چه باشد ذات آن روح‌الامین

بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر

کاندر افتاد از بلای آن وزیر


ذکر حضرت رسول از زبان استاد سخن سعدی:

ماه فروماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد

وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت

لیلهٔ اسری شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد

وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس

بو که قبولش کند بلال محمد

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمین حشر نتباد

نور نتابد مگر جمال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابند

پیش دو ابروی چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی‌گیرد از خیال محمد

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد بس است و آل محمد


التماس دعا...

-----------------------------------------------------------


فرصت






به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد."

به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند."

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.


من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.


من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.

به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،

برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"گذشته است؛

و

"آینده"ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

"حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.


اندکی فکر کن ...

در گفتگو با حضرت آدم !

نامت چه بود؟

آدم

فرزند؟

من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

نامت چه بود؟

آدم

فرزند؟

من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟

بهشت پاک

اینک محل سکونت؟

زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟

امانت است

قدت؟

روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده؟

حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت؟

روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟

اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟

رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟

نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

جنست ؟

نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟

در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟

خدا

نام وکیل ؟

آن هم خدا

جرمت؟

یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟

همین

!!!!

حکمت؟

تبعید در زمین

همدست در گناه؟

حوای آشنا

ترسیده ای؟

کمی

ز چه؟

که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟

بلی

که؟

گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟

دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟

حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟

زیاد

برای که؟

تنها خدا

آورده ای سند؟

بلی

چه ؟

دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟

بلی

چه کسی ؟

تنها کسم خدا

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

داستان بسیار زیبا و مفهومی خدا و بنده اش

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."

آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، خدا را پرستش کرد،او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.

امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

ماجرای عیب کوچولوی عروس

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.


جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد


جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.؟؟؟؟!!!