انعکاس
انعکاس

انعکاس

یک‏جایی از زندگی!

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه

دوستت دارم میگه مواظب خودت باش

 

و بالاخره خواهی فهمید که :

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.

لعنت بر شیطان

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:

«از حماقت تو خنده ام می گیرد»

پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»

گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»

با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»

جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.

نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»

پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»

پاسخ داد:«هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سوی خود»

رویای یخی

پر میکرد یادت، همه حجم خالی فضایم را

 و خواستنت شیطنت میکرد، در مسیر نبض رگهایم

 بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشکهایم

 همه روزه، میشنیدم صدای عشق را

  همه شب;

 پشت پرده، سایه ای از جنس تو اردو زده بود

 رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود

 که مرا بالا میکشاند تا دب اکبر

 و در مجادله ناکوک دل و عشق،

 کوچکتر از باخته شده بود "عقلم"

 تو میدانستی;

 رویای شیرینم، یخیست

 "هایش" کردی

 چه ساده تبخیر شد از گرمی نفسهایت...

حقیقت رفتن

امکان هجرت تو

تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت


من پیشتر،دیده بودم

جرقه محال ماندنت را

در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،


چون ماهی آزاد به جریان آب

نبودنت،

مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند


چقدر سنگین شده اند شانه هایم!

آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...

45 دستورالعمل شگفت انگیز برای زندگی

 

1. به مردم بیش از انتظاراتشان ببخشید و اینکار را با روی خوش انجام دهید.

 

2. شعر مورد علاقه تان را از بر کنید.

 

3. هر آنچه که میشنوید را باور نکنید، همه دارایی تان را خرج نکنید و هر چقدر که می خواهید نخوابید.

 

4. وقتی میگویید "دوستت دارم"، واقعاً داشته باشید.

 

5. وقتی میگویید "متاسفم"، در چشم طرف مقابل نگاه کنید.

 

ادامه مطلب ...