انعکاس
انعکاس

انعکاس

شهر من اینجا نیست.

من فقط دارم سعی میکنم همرنگ جماعت شوم،اما می شود کمی کمکم کنید!آی جماعت…شماها دقیقا چه رنگی هستید؟...


شهر من اینجا نیست !اینجا…آدم که نه!آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!و جالب تر !اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی میکندتا میزبان سیاهی دیگری باشد!.شهر من اینجا نیست!اینجا…همه قار قار چهلمین کلاغ رادوست می دارند!و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!.شهر من اینجا نیست!اینجا…سبدهاشان پر است ازتخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!.من به دنبال دیارم هستم,شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است!...آدمــیزاد در حرف زدن هایش بی ملاحظه است … !وقتی میخواهد با منطق حرف بزند ؛ احساساتی میشود …وقتی از احساسش میگوید ؛ آرزوهایش لو میرود …وقتی از آرزوهایش یاد میکند ؛ حسرتش رو میشود …وقتی حسرتهایش را روشن میکند ؛ منطق میتراشد …و اینگونه گند میزند به همه ی روابطش …...

ایمان پاک تر

ایمان هرچه پنهان‌تر است پاک تر است

         و

               عشق هرچه در پناه کتمان مخفی‌تر است، زلال‌تر

 ایمان بی عشق اسارت در دیگران است و عشق بی‌ایمان اسارت در خود.

 ایمان بی عشق تعصبی کور است و عشق بی ایمان کوری متعصب

                اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟

 

اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند؟

 اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته‌ای صرف توان کرد؟

              دردردها دوست را خبر نکردن خود یک عشق ورزیدن است

 چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی‌تواند سرش را کلاه بگذارد،

                                        چه تلخ است میوه درخت بینایی

 


یادم باشد

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

 

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

وتنها دل ما دل نیست

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب

دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم

یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم

و برای سیاهی ها نور بپاشم

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم

و از آسمان درسِ پـاک زیستن

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار

اشتباهات گذشتگان

یادم باشد زندگی را دوست دارم

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی

قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش

عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم

یادم باشد زمان بهترین استاد است

یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم

یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود

یادم باشد قلب کسی را نشکنم

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد

یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست

یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند

یادم باشد زنده ام

دنبال خدا نگرد!

 به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست

 خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست

 به دنبالش نگرد

 

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

 خدا در قلبی است که برای تو می تپد

 خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

 

 خدا آن جاست

 در جمع عزیزترین هایت

 خدا در دستی است که به یاری می گیری

 در قلبی است که شاد می کنی

 

در لبخندی است که به لب می نشانی

 خدا در بتکده و مسجد نیست

 گشتنت زمان را هدر می دهد

 

خدا در عطر خوش نان است

 خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی

 خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن

 خدا آن جا نیست

 

 او جایی است که همه شادند

 و جایی است که قلب شکسته ای نمانده

 در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

 در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش

 باید از فرصت های کوتاه، زندگی جاودانگی را جست

 زندگی چالشی بزرگ است

 

مخاطره ای عظیم

 فرصت یکه و یکتای زندگی را

 نباید صرف چیزهای کم بها کرد

 چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد

 زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد

 زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم

 و سپیده دمان از آن بیرون می رویم

 

فقط چیزهایی اهمیت دارند

 چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند

 همچون معرفت بر خدا و به خود آیی

 

 

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

 سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟

لطافت و سرسختی

لطافت و سرسختی را به روش آب بیاموزید

 دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...

 اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

 پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،

 

فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه

 امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...

 آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،

 به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود

 لجوجتر و مصمم تر است.

 

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

 اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

 در زندگی، معنای واقعی

 سرسختی، استواری و مصمم بودن را،

 در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.

 گاهی لازم است کوتاه بیایی...

 گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست

 و عبور کرد...

 

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

 گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی....

 ولی با آگاهی و شناخت

 

 درنهایت بخشیدن را خواهی آموخت...