من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم . به: شما
تاریخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم . به: شما
تاریخ : امروز
از: خالق
موضوع : خودت
من خدا هستم.
امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم .
لطفا به خاطر داشته باش
که من به کمک تو نیاز ندارم.
اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید
که قادر به اداره کردن
آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن .
آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد)
بگذار ...
همه چیز انجام خواهد شد
ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو !
وقتی که مطلبی را
در صندوق من گذاشتی ،
همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن .
در عوض روی
تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی
که الان در زندگی ات وجود دارد
تمرکز کن .
ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند
که رانندگی برای آنها
یک امتیاز بزرگ است.
شاید یک روز بد در محل کارت
داشته باشی :
به مردی فکر کن
که سالهاست بیکار است
و شغلی ندارد.
ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات
آخر هفته را بخوری:
به زنی فکر کن که با تنگدستی
وحشتناکی روزی دوازده ساعت ،
هفت روز هفته را کار میکند تا
فقط شکم فرزندانش را سیر کند.
وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی
میگذارد و دچار یاس میشوی :
به انسانی فکر کن که
هرگز طعم دوست داشتن و
مورد محبت واقع شدن را نچشیده..
وقتی ماشینت خراب میشود
و تو مجبوری برای یافتن
کمک مایلها پیاده بروی :
به معلولی فکر کن که
دوست دارد
یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممکنه احساس بیهودگی کنی
و فکر کنی که اصلا
برای چی زندگی میکنی
و بپرسی هدف من چیه ؟
شکر گزار باش .
در اینجا کسانی هستند
که عمرشان آنقدر کوتاه بوده
که فرصت کافی برای
زندگی کردن نداشتند.
وقتی متوجه موهات
که تازه خاکستری شده در آینه میشی :
به بیمار سرطانی فکر کن
که آرزو دارد کاش ...
ممکنه تصمیم بگیری این مطلب
رو برای یک دوست بفرستی :
متشکرم از شما ، ممکنه
در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری
که خودت هرگز نمیدانستی
................
لو ... الو ... سلام ...
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون
بگوش کودک نواخته شد!
مثل صدای یه فرشته ...
- بله با کی کار داری کوچولو ؟
خدا هست ؟
باهاش قرار داشتم،
قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم
کودک متعجب پرسید :
مگه تو خدایی ؟
من با خود خدا کار دارم ...
- هر چی میخوای به من بگو
قول میدم به خدا بگم
صدای بغض آلودش آهسته گفت
یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟
- فرشته ساکت بود...
بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت
نه خدا خیلی دوستت داره.
مگه کسی میتونه
تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی
که در چشمانش حلقه زده بود
با فشار بغض شکست
و بر روی گونه اش غلطید
و با همان بغض گفت :
اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه
گریه میکنما ...
بعد از چند لحظه
هیاهوی سکوت شکسته شد :
ندایی در گوش و جان کودک
طنین انداز شد :
بگو زیبا بگو.
هر آنچه را که
بر دل کوچکت سنگینی میکند
بگو ...
دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد و گفت :
خدا جون خدای مهربون،
خدای قشنگم میخواستم بهت بگم
تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...
چرا ؟
ولی این مخالف با تقدیره...
چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم
قد مامانم، ده تا دوستت دارم...
اگه بزرگ شم نکنه
مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که
یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره
هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه
که بزرگ شدن
و حرف منو
نمی فهمن...
مثل بقیه که بزرگن
و فکر میکنن
من الکی میگم با تو دوستم.
مگه ما با هم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون
سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه
باهات حرف زد ؟!
خدا پس از تمام شدن
گریه های کودک :
آدم ، محبوب ترین مخلوق من ،
چه زود خاطراتش رو
به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ،
کاش همه مثل تو به جای
خواسته های عجیب من رو از خودم
طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان
جا میگرفت. کاش همه مثل تو
مرا برای خودم
و نه برای خودخواهی شان
میخواستند.
دنیا خیلی برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی
و هرگز بزرگ نشوی ...
و کودک کنار گوشی تلفن،
درحالی که لبخندی شیرین
بر لب داشت
در آغوش خدا به خوابی عمیق
و شگفت انگیز فرو رفته بود ...
سجاد
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ