فکر میکنی تا حالا ما آدمها با تمام استعداد و خلاقیت مان از خاک چه چیزهایی تونستیم درست کنیم؟!
ظروف سفالی و گلی؟!
سرامیک؟!
آجر؟!.............
فکرنکنم چیز دیگه ای توی چنته ما باشه!
تاحالا دقت کردی خدا از توی همین خاک چیا درست کرده؟
انواع گلها با رنگهای خیره کننده!
انواع میوه ها با هزاران رنگ گوناگون و طعم های مختلف.
انواع درختان با زیبائی های فراوان!
و...
..... و تمام موجودات .....
راستی من و شما هم از خاکیم!
از خاکهای مادی آفرینش که چیز زیادی نتونستیم درست کنیم اما با این خاک درونمان چه کردیم؟
چه گلهایی از خوبی و زیبائی در وجودمان پرورش دادیم که عطرشان شادی بخش اطرافیانمان باشد؟
چه درختان بزرگ و سرافرازی در زمین خداییمان ریشه دوانده اند که هر حادثه ای ایمانش را نلرزانده باشد؟!
و چه علف های هرزی که با غفلت ما فرصت رشد پیدا کرده اند و از دلمان سربرآورده اند؟!
خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغ ها پوشیده از گل
قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه
خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده
خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده
خدا جاده های آسون و هموار و سفرهای بی معطلی رو قول نداده
قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن
رودخونه ها گل آلود و عمیق نباشن
ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده
پس توی ناملایمات زندگی هم شکر کن و فقط از خودش کمک بگیر
حتی اون وقتی هم که حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی خدا رو شکر کن. چون اون می خواد تو یه زمان مناسب تر غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده.
آری! روزگار غریبی است!
روزگاری است که ...
*بزرگراههای وسیعتر بنا کردهایم اما تنگنظرتر شدهایم
*تا ماه رفته و برگشتهایم اما حاضر نیستیم برای یک آشنا از یک سوی خیابان به آن سو برویم
*ساختمانهای بلندتر ساختهایم اما افق دیدمان کوتاهتر شده است. تنها به زندگی، سالهای عمرمان را افزودهایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
زمانه ما
*زمانه انسانهای بلند قامت اما کوتهنظر و دونهمت است.
*زمانه تحصیلات عالیه و خلقیات دانیه است.
*زمانه ارقام، اعداد و کمیات است و نه اصول و ارزشها!
عصرِ ما
*عصر خانههای شیکتر و رویاییتر اما خانوادههای از هم دور و همخانههایی ناآشنا است!
*عصری است که دغدغهها و چالشهای بیشتری داریم اما نیایش و مناجات کمتری داریم.
*پیامکها را در لحظه میگیریم و برای دیگران میفرستیم اما پیامهای روشن آسمانی را نمیگیریم.
اما این سزاوار ما نیست.
زندگی فقط زنده ماندن نیست، بلکه زنجیرهای از لحظههای ناب رویش و رویش دوباره است. این رویش محتاج هوای پاک و تازه است. هوای تازه معنویت، زیبایی، دانایی و نیکویی. پنجرهای گشوده باید که چنین هوایی را فراهم آورد و اینک یک پنجره!
رفتم توی مزرعه آفتابگردون....
نشستم و به گلها، به خورشید، به آسمون آبی نگاه کردم....
با خودم گفتم: تا کی آفتابگردون باید دنبال خورشید باشه؛ خورشید هم همیشه وقت تاریکی تنهاش بذاره و بره و آفتابگردون هم از دوریش، از بی وفایی و بی رحمیش، کمر دلش خم شه و از غصه، از تنهاییش و وقتی هم که خورشید دوباره اومد سراغش، با دل مهربون و پاکش، با فراموش کردن اینکه چه بلایی سرش آورده، با شوق دیدنش، بودنش، سر بلند کنه و از شوقش، خم شدن کمر دلش رو فراموش کنه و بازم خورشید با بی رحمی.... بازیش بده .... و دنبال خودش بکشوندش و دوباره روز از نو....