سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره...من...تو...ما...کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟...پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟...
زمین سلامت می کنیم
و ابرها درودتان باد
و چون همیشه امیدوار
وسال نومبارک...
مردمانی را دیدم که تسبیح به دست گرفته و دانه
دانه ذکر تو را می شمردند به عادت، آنگونه با شتاب و متصل نام تو را می
خواندند که گویی در معامله ای از تو چیزی ستانده اند و اکنون بهای آن را می
پردازند.
و اندیشیدم که آیا در هر بار خواندن نامت، بزرگی و لطفت را نیز در ذهن تداعی می کنند؟
مردمانی را دیدم که کاغذی دعا به بهایی می خریدند و چون نسخه ای از فروشنده، چند بار و چگونه خواندنش را برای رفع حاجت طلب می کردند.
و اندیشیدم که آیا ترا می خوانیم تا بستانیم یا ترا می خوانیم چون دوستت داریم؟
مهربانترین...
به ما بیاموز که دل آدمی عصاره وجود اوست، حرمت دل ها را از یاد نبریم.
به ما بیاموز که دوست داشتن را فراموش نکنیم و آنانکه دوستمان دارند را از خاطر نبریم.
به ما بیاموز که سوگند راست بودنِ دروغمان را نام تو نسازیم.
به ما بیاموز که به ناحق کردن حق دیگری عادت نکنیم.
و به من بیاموز که دوستی ام را بندی به پای دوستان نسازم و در همه حال دوستشان بدارم، حتی اگر فراموشم کنن..
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است .
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد،اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان
و توپ لاستیکی همان کارتان است.
به راستی اگر۰۰۰
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نقش می بست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود، وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند
اگر غرور نبود
چشم هایمان بجای لب ها سخن نمی گفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاههای گه گاهمان جستجو نمیکردیم
اگر عشق ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
وتو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
اگر دیوار نبود شاید نزدیکتر بودیم
همه ی وسعت دنیا یک خانه میشد
و هیچ کس
در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد
اگر کینه نبود
قلب ها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه، میگریستیم و میخندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری، بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود.
اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بیگمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم
و تو نیز هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم براستی خداوند کدام یک را میپذیرفت؟؟؟؟؟