آرزویم اینست
نتراود اشک در چشمانت مگر از شوق زیاد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خود رها میگردد و تو را دوست دارد
به همان اندازه که دلت میخواهد ...
برای بدست آوردنت نمی جنگم !
به تکدی قلبت هم نمی آیم!
دوستت دارم
فارغ از داشتنت ...
در مسلک ما معنی پرواز چنین است با بال شکسته به هوای تو پریدن...
میگن امشب شب عاشقاست
میگن امشب همه عاشقا کنار هم هستن
اما عشق من کنارم نیست
حتی اونی هم که ادعای عاشقی میکرد
امشب منو گذاشته و رفته
من بازم تنهام...تنهای تنها
مهم نبوده سوختنم
دور از تو پرپر زدنم
مهم تو بودی عشق من
نه قصه شکستنم
به افتخار عشق تو
میگم که بازنده منم ...
آوای باد انگار آوای خشکسالیست
دنیا به این بزرگی یک کوزه سوفالیست
باید که عشق ورزید
باید که مهربان بود
زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست
کاش یادت نرود
بین بی باوری آدم ها
یک نفر میخواهد
که تو خندان باشی ...
نکند کنج هیاهوی زمان ،
برود از یادت ...
اگر بدانم پشت پلکم خانه توست
بخوابم تا قیامت چون دلم دیوانه توست
روزی سپری شد و به امیدی که شب آید
شب آمد و دیدیم به دلم تاب و تب آمد
ای دوست دعا کن من بیچاره مبادا
در حسرت دیدار تو جانم به لب آید
کاش میدونستم آخرش چی میشه
کاش میدونستم راهمون ....
امشب دوباره تو این سکوت و تنهایی دلم هوات رو کرده
امشب دوباره غم نبودنت منو دیونه کرده...
نوشتم حرف دل تا توبخوانی
که چون دورم زتو دردم بدانی
بمیرم گرمرا ازخود برانی
چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
اگر امشب به معبودت رسیدی
خدا را درمیان اشک دیدی
کمی هم نزد او یادی زماکن
کمی هم جای ما او را صدا کن
بگویارب فلانی روسیاه است
دو دستش خالی و غرق گناه است
بگو یارب تویی دریای جوشان
در این شب، رحمتت بر وی بنوشان...
خدا عشق است و انسان چکه کرد و عشق پاشید
بیا تا یک دریچه آسمان ، لبخند باشیم
مسیرِ مهربانی را پل پیوند باشیم
بیا در آشیان آشنای همدلی ها
همیشه تا ابد ،زندانی و دربَند باشیم
میانِ شعله های حادثه خاکستر ِ عشق
همان گنجی که در ویرانه ها گفتند باشیم
اگرچه زندگی یک سهم کوچک از من و ماست
بیا این تکه ها را، وصله وصله ،بند باشیم
همیشه زندگی ققنوس ِ تکرارست تکرار
بیا در ترجمان ِ شعله ها ،پازند باشیم
خدا جاریست ، حس کن ، ریشه ریشه،برگ در برگ
بیا گل های عرفان را نسیمی چند باشیم
میان خاک تا افلاک ، لبریز از من و ماست
در این بَلوای ِ بودن ... بهترین بودند ، باشیم
خدا عشق است و انسان چکه کرد و عشق پاشید
در این پاشیدگی گل واژه را ، پَسوند باشیم
نیم نگاهت را به تمامی دنیا نخواهم فروخت
بی انکه ذره ای یادم کنی
وقتی که گوش من به نوایی ملایم است
گاهی صدای گریه ای از شور لازم است
در ذهن خسته مانده هیاهوی مبهمت
بر غصه ات بخند که یک تخته سالم است
با سر نخورده بوده ام انگار بر زمین
یک حادثه سقوط ز ترسی که دائم است
بگذار خون درون سرم منجمد شود
خواهش کنم فقط ز خدایی که ظالم است
رحمی کند نگیرد حساب دو چشم کور
از احمقی که مثل سگ از کرده نادم است
حالا بگو که قلب تو از عشق من گرفت
در لابه لای جیغ و سکوتی که حاکم است ...
شعر از خانم صنم میرزایی
آرزویم اینست
نتراود اشک در چشمانت مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خود رها میگردد
و تو را دوست دارد
به همان اندازه که دلت میخواهد ...
نگین الماس منی
ستاره قلب منی
تو موج احساس منی
همیشه در قلب منی
روز های با هم بودن گذشت
کسی رفت دیگه بر نگشت ...
حالا فقط مونده خاطره هاش
با یه دل خسته پر از سوال...
من همچون صحرایی که زیر آفتاب سوزان تابستان خشک و چون آتش شده
در انتظار فرارسیدن شب و نسیم خنک آن است منتظر آمدن تو هستم ...
و آغوش خود را برای تو باز کرده ام
می خواهم مقدم تو را با اشعار و نغمات جانسوز خود استقبال کنم
اما افسوس که نمی توانم ....
و از قلب من جز آهی عمیق چیزی خارج نمی شود
و این آه چون نسیمی است
که از سبزه زار خشکیده و سوخته ای عبور می کند ....