هدیه ای پر از محبت

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

ادامه مطلب ...

دوست داشتن دلیل نمی خواهد

" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "

ولی نمی دانم چرا ...

خیلی ها ...

و حتی خیلی های دیگر ...

می گویند :

" این روز ها ...

دوست داشتن

دلیل می خواهد ... "

و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ...

دنبال گودالی از تعفن می گردند ...

..

دیشب ...

که بغض کرده بودم ...

باز هم به خودم قول دادم ...

من " سلام " می گویم ...

و " لبخند " می زنم ...

و قسم می خورم ...

و می دانم ...

" عشق " همین است ...

به همین ساده گی ...

دل تنگی

 

 

 دلم گرفته است در اوج تنهایی
ای غم چقدر برایم آشنایی!
قطره قطره میریزد اشک بر روی گونه هایم
کسی نیست تا ببیند چه غمگین است بهانه ی چشمهایم
من و تنهایی ، دوست ندارم دلم اینگونه پر از غم باشد در لحظه های بی کسی
نمیدانم چرا ، دلم اینقدر از دنیا گرفته
نمیدانم چرا بغض گلویم را گرفته
نمیدانم تا کی باید اسیر غم باشم
نمیدانم تا کی باید در انتظار محبت یکی باشم
یکی مثل او که محبتش آرزوی من است ، یکی مثل او که حرفهایش آرام بخش دل من است ، او که اینک در کنارم نیست ، او که اینک بی قرار من نیست
او که هیچگاه منتظر من نیست ، حالا چگونه باید با این دل خسته سر کنم ، چگونه باید این لحظات سرد را بگذرانم و دلم را آرام کنم
چرا باید در حسرت یک ذره محبت باشم ، در این لحظه چرا باید به انتظار تمام شدن اشکهایم باشم
هر چه اشک میریزم ، بیشتر دلم میگیرد ، یک لحظه اشک نریزم بغض گلویم را میگیرد
پس بایدگریه کنم ، تا آرام شوم ، تا از این حال و هوای پر از غم رها شوم
دلم گرفته است در اوج تنهایی ، کسی نیست تا در این اوج تنهایی آرام کند این دل بهانه گیر!

ادامه مطلب ...

رنگ عشق

دختری بود نابینا ، که از خودش تنفر داشت ، که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود !

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت :

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

سوال و جواب

پرسیدم:
چرا گریه می کنی ؟
گفت :
دلم گرفته تحمل نا مهربونی ها رو ندارم .
گفتم:
ولی زندگی برا من قشنگه ،
سختی هامو یه پیام از طرف خدا می دونم ،
دردامو هیچ وقت بزرگ نمی دونم ،
از هر فرصتی برا شادی و خنده و خوشی استفاده می کنم ،
دلم پره از امید ، مگه دیروز که این همه غصه خوردی امروز اتفاقی افتاد ؟
ولی لذت شادی و دلخوشی من سالهاست که با منه .
نفس عمیقی کشید و گفت :
اشتباه می کنی ، زندگی فقط خنده نیست ،
خیلی موقع ها باید گریه کرد تا معنی خنده رو فهمید ،
درک شادی بدون غصه ممکن نیست ،
باید معنی شب رو درک کنی تا روز رو با تمام وجودت احساس کنی ،
زندگی نصفش خنده است و نصفش غم و ...

نگاهی به قیافه من کرد و بلند شد و رفت .
و من ساعتها درباره حرفش فکر کردم ...
و در آخر به طرز فکرش خندیدم !