درخت همیشه پرستو رو دوست داشت
از زمانی که پرستو بر روی شاخه اش مینشست,دوستش داشت
هر روز صبح بخود میگفت :امروز همون روزیه که بهش میگم دوستش دارم
اما صبح وقتی خورشید مهربون گرمی عشقش رو به همه میداد,درخت هرچی
سعی میکرد به پرستو بگه
دوستش داره چیزی جلوشو میگرفت
شاید خجالت ...
خودش هم نمیدونست اون چیه
فردا گذشت و فرداهای دیگه... باز هم گذشت
فردا حتما بهش میگم ...
ولی باز هم فردایی دیگر...
یک روز از سرما به خود لرزید
بغض گلوشو گرفت,انگار یخ زده بود,نه از سرما ...
پرستو رفته بود, ...
"هیچوقت فرصت هایی که برای بیان احساست به کسی نصیبت میشه رو از دست نده,...
شاید دیگه خیلی دیر باشه ..."