رفتم توی مزرعه آفتابگردون....
نشستم و به گلها، به خورشید، به آسمون آبی نگاه کردم....
با خودم گفتم: تا کی آفتابگردون باید دنبال خورشید باشه؛ خورشید هم همیشه وقت تاریکی تنهاش بذاره و بره و آفتابگردون هم از دوریش، از بی وفایی و بی رحمیش، کمر دلش خم شه و از غصه، از تنهاییش و وقتی هم که خورشید دوباره اومد سراغش، با دل مهربون و پاکش، با فراموش کردن اینکه چه بلایی سرش آورده، با شوق دیدنش، بودنش، سر بلند کنه و از شوقش، خم شدن کمر دلش رو فراموش کنه و بازم خورشید با بی رحمی.... بازیش بده .... و دنبال خودش بکشوندش و دوباره روز از نو....