سالیان درازی بود که مترسکی در یک مزرعه بزرگ زندگی میکرد. صاحب مزرعه اون رو ساخته بود تا از شر حمله کلاغ ها راحت باشه.
این مترسگ قیافه ترسناکی هم داشت. کلاغ ها ازش میترسیدند و کمتر دور و برش نمایش میدادند. اما این مترسک با بقیه مترسک ها یه فرقی داشت.
اون مهربون بود و کلاغها رو دوست داشت. ولی حیف که مزرعه دار هیچوقت براش دهن درست نکرده بود تا بتونه حرفه دلشو بزنه. مزرعه دار زمینش رو فروخت تا توش خونه بسازن. مترسگ میدونست که هیچ خونهای به اون احتیاج نداره. صبح یک روز آفتابی چند نفر آمدن تا زمین رو با بلدزر صاف کنند.
اون روز همه کلاغها هم جمع شده بودند. کلاغها گریه میکردند. مترسگ گریه آنها رو نمیشنید آخه مزرعه دار براش گوش هم نساخته بود!