دلتنگی

خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!

بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...

بیا تا دل کوچــــــــــکم را

خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!

خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..

که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!

بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن...

که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!

یابن الحسن !

یابن الحسن !

برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند کالایی – هر چند اندک – آورده بودند ، سفارش نامه ای هم از یعقوب داشتند . اما ... ای آقا ! ای کریم ! ای سرور ! ما درماندگان ، دستمان خالی و رویمان سیاه است . آن کالای اندک را هم نداریم . اما... نه ، کالایی هر چند ناقابل و کم بها آورده ایم . دل شکسته داریم ... مقدورمان هم سری است که در پایت افکنیم .
ناامیدیم و به امید آمده ایم. افسرده ایم و چشم به لطف و احسان تو دوخته ایم . سفارش نامه ای هم داریم ... پهلوی شکسته مادر مظلومه ات زهرا را به شفاعت آورده ایم ...



بنویس

 بنویس دوستت دارم آخه می دونی آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن ولی یه نوشته , به این سادگیا پاک شدنی نیست . گرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره ولی تو بنویس .. تو ... بنویس

 

 

تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم...


  

راز خلقت


دارم سوالی ای خدا
ای آشنا با فکر ما
وی قادر قدرت نما
چون می نوشتی این سرنوشت ما خاکیان را
قسمت چه کردی این سرنوشت ما خاکیان را
ای داور عرش آفرین
صورتگر فرش زمین
وی مالک ملک یقین
باید به بال اندیشه پویم هفت آسمانت را
یک یک ببینم هم ثابت و هم سیارگانت را
باید سیاحتها کنم در زهره و در مشتری
شاید که خورشید افکند آنجا فروغ دیگری
تا مگر در آسمان، در دل آن اختران
زانچه می جوید بشر ذره ای یابم نشان
شاید آنجا زندگی ، دور از این غوغا بُوَد
معنی صلح و صفا بلکه در آنجا بُوَد
جویای راز خلقتم هان ای خدای مهربان
باشهپر اندیشه ها بر قله ی عرشم رسان
دارم سوالی ای خدا ای آشنا با فکر ما
وی قادر قدرت نما
چون می نوشتی این سرنوشت ما خاکیان را
قسمت چه کردی از ملک هستی افلاکیان را

کمیاب و حاضر


هـنـوز هـسـتنـد پــــســــرانــــــے کـه بـوی مـردانــگـی مـی دهـنـد ...

در دسـتـانـشـان عـزت یـک مـرد واقـعـی لـمـس مـی شـود ...

مـی شـود بـه آنـها تـکـیـه کـرد ...!
...

اهـل نـامــوس بــازی نیـسـتنـد !...

مـی شـود روی حـرف و قـول هـایـشـان حـسـاب کـرد ...!


هـنـوز هـم هـسـتنـد دخــــتـــــرانــــــے کـه تـنـشـان بـوی مـحـبـت خـالـص مـی دهـد !

بـکـر و نـابـنـد ...

احـسـاسـاتـشـان دسـت نـخـورده اسـت، لـمـس نـشـده انـد، تـحـقـیـر نـشـده انـد ...

آری، هـنـوز هـم هـسـتنـد !

نـادرنـد ! کـمـیـاب انـد ! پـاک انـد !

روزی کـه قـرار مـی شـود کـنـار گـوش کـودکـی لالایـی بـخـواننـد

شـرمـشـان از نـام "مـــــــــادر" نـمـی شـود !

و در آغـوش هـمـسـرشـان، چـشـمـانـشـان را نـخـواهـنـد بـسـت کـه بـا رویـای دیـگـری سـر کـننـد

هـنـوز آدم هـایـی از جـنـس فـرشــتـه پیـدا مـی شـونـد ...

کـمـیـاب انـد !

امـــا هــســتنــد ...