«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.
نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد:«هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سوی خود»
تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت
من پیشتر،دیده بودم
جرقه محال ماندنت را
در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،
چون ماهی آزاد به جریان آب
نبودنت،
مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند
چقدر سنگین شده اند شانه هایم!
آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...
1. به مردم بیش از انتظاراتشان ببخشید و اینکار را با روی خوش انجام دهید.
2. شعر مورد علاقه تان را از بر کنید.
3. هر آنچه که میشنوید را باور نکنید، همه دارایی تان را خرج نکنید و هر چقدر که می خواهید نخوابید.
4. وقتی میگویید "دوستت دارم"، واقعاً داشته باشید.
5. وقتی میگویید "متاسفم"، در چشم طرف مقابل نگاه کنید.
ادامه مطلب ...
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشنهای زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تورا ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیت کنند
یوسف، به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانیت کنند
ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند...